هرکس گفتن «نمی دانم» را واگذارد، به هلاکت گاه خود درآید [امام علی علیه السلام]
سه شنبه 87/1/27 ساعت 10:27 صبح
به نام مهربانی
دو روز مانده بود به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنهادو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری ازاو بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت؛ خدا سکوت کرد ؛ فریاد زد و جار و جنجال به پا کرد، خدا سکوت کرد.دلش گرفت و گریست ، به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما یک روز ... با یک روز چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آن کسی که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است و آن کس که امروزش را نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی که در میان دستانش بود نگریست، می ترسید راه برود، می ترسید حرکت کند می ترسید زندگی از میان انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید؛ زندگی را نوشید؛ زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود؛ می تواند بال بزند؛ می تواند تا ته خورشید برود. او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد؛ زمینی را صاحب نشد، اما در آن یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد، برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد، او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
نوشته شده توسط: کانون دختران اندیشه
i ْلیست کل یادداشت های این وبلاگ
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدیدهای امروز:: :: بازدیدهای دیروز:: :: درباره خودم :: :: لینک به وبلاگ :: :: پیوندهای روزانه :: :: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من :: یازهرا
:: لوگوی دوستان من ::
:: آرشیو :: حقوق زن :: خبرنامه ::
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
12889
3
6
موعود شایسته [97]
[آرشیو(1)]
موعود شایسته
آفتاب
طالب یار
اهل دل
پاییز 1386
تابستان 1386